کوچک شده این احساس غریبانه ی من، منتظرم، کی مشود که نگاه برادر به سوی من هم بیاید
انگار خودم هم با خودم قهرم
خیلی سکوت میکنم
.
.
.
.
.
خط واژه ها هم همگی فرار کرده اند، خود را به باد سیاه سپرده ام
ولی نگاه من به همین تابوت خالیست
نگاه را از من مگیرید